زبانحال حضرت رقیه سلاماللهعلیها با سر مطهر پدر
دلم میخواست معـراجت ببـیـنم چه معراجی عجب رنگین کمانی نرو دیگر! تو رفتی سنگ خوردم بـیـا قـولـی بـده دیـگـر بـمــانـی
تورا با زخم صورت میشناسم مـرا بـشـنـاس بـا قــد کــمــانـی نـمیدانم چرا این زجـر نـامـرد بـدش میآیـد از شـیـرین زبـانی اگر مال منی پس پیش من باش چـرا دائـم به دست این و آنی؟! نشد غـارت پدر جان!چادرم را خودم دادم به آن دخـتـر امـانی! نفـهـمد هـیـچ کـس بـازار رفـتـم بــمـانـد بـیـن مـا راز نــهــانــی رخت را سیر دیدم سـیر گـشـتم تـو بـودی آن غـذای آســمــانـی سرت خاکی شده در این خـرابه شـدم شـرمـنـده ازین مـیـزبـانی |